افراد آنلاين در سايت

آمار سايت

عضو: 1056
مطلب: 122
سايت: 19
بازديدکنندگان: 2183465
صفحه اصلي
Advertisement
 
شانس !
(0 :مجموع راي ها)
نوشته شده توسط M.C.   
17 مهر 1387,ساعت 14:27:41

مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر كشاورزي بود كشاورز گفت برو در ان قطعه زمين بايست.من سه گاو نر را آزاد مي كنم اگر توانستي دم يكي از اين گاو نرها را بگيري من دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول كرد.در طويله اولي كه بزرگترين بود باز شد . باور كردني نبود بزرگترين و خشمگين ترين گاوي كه در تمام عمرش ديده بود. گاو با سم به زمين مي كوبيد و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را كنار كشيد تا گاو از مرتع گذشت.دومين در طويله كه كوچكتر بود باز شد.گاوي كوچكتر از قبلي كه با سرعت حركت كرد .جوان پيش خودش گفت : منطق مي گويد اين را ولش كنم چون گاو بعدي كوچكتر است و اين ارزش جنگيدن ندارد. سومين در طويله هم باز شد و همانطور كه فكر ميكرد ضعيفترين و كوچكترين گاوي بود كه در تمام عمرش ديده بود.

پس لبخندي زد در موقع مناسب روي گاو پريد و دستش را دراز كرد تا دم گاو را بگيرد...اما.........گاو دم نداشت!!!!

 

زندگي پر از ارزشهاي دست يافتني است اما اگر به انها اجازه رد شدن بدهيم ممكن است كه ديگر هيچوقت نصيبمان نشود.براي همين سعي كن كه هميشه اولين شانس را دريابي.


ارسال نظر | برگزيدن اين صفحه (610) | نقل قول اين مطلب | بيننده: 11396

 
آیینه !
(0 :مجموع راي ها)
نوشته شده توسط M.C.   
21 مهر 1387,ساعت 21:30:56
چندین سال پیش بود . ما در یک خانواده خیلی فقیر در یک ده دور افتاده به نام "روکی" ، توی یک کلبه کوچك زندگی می کردیم . روزها در مزرعه کار می کردیم و شبها از خستگی خوابمان می برد.
کلبه ما نه اتاقی داشت، نه اسباب و اثاثیه ای، نه نور کافی . از برداشت محصول آنقدر گیرمان می آمد که شکم پدر و مادر و سه تا بچه سیر بشود . یادم می آید یک سال كه نمی دانم به چه علتی محصولمان بی دلیل بیشتر از سالهای پیش شده بود، بیشتر از همیشه پول گرفتیم. یك شب مامان ذوق زده یك مجله خاک خورده و کهنه را از توی صندوق کشید بیرون و از توش یه عکس خیلی خوشگل از یك آینه نشانمان داد . همه با چشمهای هیجان زده عکس را نگاه می کردیم . مامان گفت بیایید این آینه را بخریم، حالا که کمی پول داریم، این هم خیلی خوشگل است. ما پیش از این هیچوقت آینه نداشتیم، این هیجان انگیزترین اتفاقی بود که می توانست برایمان بیفتد . پول کافی هم برای خریدش داشتیم . پول را دادیم به همسایه تا وقتی به شهر می رود آن آینه را برایمان بخرد . آفتاب نزده باید حرکت می کرد، از ده ما تا شهر حداقل پنج فرسخ راه بود، یعنی یک روز پیاده روی، تازه اگر تند راه می رفت.
سه روز بعد وقتی همه داشتیم در مزرعه کار می کردیم، صدای همسایمان را شنیدیم که یك بسته را از دور به ما نشان می داد . چند دقیقه بعد همه در کلبه دور مامان جمع شدیم . وقتی بسته را باز کرد مامان اولین کسی بود که جیغ زد : "وای ی ی ی ... حسین آقا، تو همیشه می گفتی من خوشگلم، واقعا" من خوشگلم!
بابا آینه را گرفت دستش و نگاهی در آن کرد . همینطوری که سیبیلهایش را می مالید و لبخند ریزی میزد با آن صدای کلفتش گفت: آره منم خشنم، اما جذابم، نه ؟ نفر بعدی آبجی کوچیکه بود: مامان، واقعا چشمهام به تو رفته ها!
آبجی بزرگه نفر بعدی بود که با هیجان و چشمهای ورقلمبیده به آینه نگاه می کرد: می دونستم موهام رو اینطوری می بندم خیلی بهم میاد!
با عجله آینه را از دستش قاپیدم و در آن نگاه کردم. می دانید در چهار سالگی یك قاطر به صورتم لگد زده بود و به قول معروف صورتم از ریخت افتاده بود. وقتی تصویرم را دیدم، یكهو داد زدم: من زشتم ! من زشتم! بدنم می لرزید، دلم می خواست آینه را بشکنم، همینطور که دانه های اشک از چشمانم سرازیر بود به بابا گفتم :
یعنی من همیشه همین ریختی بودم ؟
- آره عزیزم، همیشه همین ریختی بودی.
- اونوقت تو همیشه من رو دوست داشتی ؟
- آره پسرم، همیشه دوستت داشتم.
- چرا ؟ آخه چرا دوستم داری ؟
- چون تو مال من هستی!
سالها از آن قضیه گذشته، حالا من هر صبح صادقانه به خودم نگاه می کنم و می بینم ظاهرم زشت است. آن وقت از خدا می پرسم : یعنی واقعاً دوستم داری ؟
و او در جوابم می گوید: بله.
و وقتی به او می گویم چرا دوستم داری ؟
به من لبخند می زند و می گوید: چون تو مال من هستی.

منبع : گروه روزنه

ارسال نظر | برگزيدن اين صفحه (592) | نقل قول اين مطلب | بيننده: 11333

 
حکایت دو همسفر
(1 راي)
نوشته شده توسط M.C.   
28 مهر 1387,ساعت 14:10:46
حکایت دو همسفر

 

 

کشتی در طوفان شکست و غرق شد . فقط دو مرد توانستند به سوي جزیره ی کوچک بی آب و علفی شنا کنند و نجات یابند.

 دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند، با خود گفتند بهتر است از خدا کمک بخو ا هیم .بنابراین دست به دعا شدند و براي این که ببینند دعاي کدا م بهتر مستجاب می شود به گوشه ا ياز جزیره رفتند.

نخست، از خدا غذا خواستند . فردا مرد اول، درختی یافت و میوه اي بر آن، آن را خورد . اما مرد دوم چیزي براي خوردن نداشت.

هفته بعد، مرد اول از خدا همسر و همدم خواست، فردا کشتی دیگري غرق شد، زنی نجات یافت و به مرد رسید. در سمت دیگر، مرد دوم هیچ کس را نداشت.

مرد اول از خدا خانه، لباس و غذاي بیشتري خواست، فردا، به صورتی معجزه آسا، تمام چیزها یی که خواسته بود به او رسید. مرد دوم هنوز هیچ نداشت.

دست آخر، مرد اول از خدا کشتی خواست تا او همسرش را با خود ببر د . فردا کشتی اي آمد و در سمت او لنگر انداخت، مرد خواست به همراه همسرش از جزیر ه برود و مرد دوم را همانجا رها کند .

پیش خود گفت، مرد دیگر حتما شایستگی نعمت هاي الهی را ندارد، چرا که درخواستها ي ا و پاسخ داده نشد، پس همینجا بماند بهتر است.

زمان حرکت کشتی، ندایی از آسمان پرسید: چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟

پاسخ داد : این نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است، همه را خود درخواست کرده ام . درخواست هاي او که پذیرفته نشد، پس لیاقت این چیزها را ندارد.

ندا، مرد را سرزنش کر د : اشتباه می کنی . زمانی که تنها خواسته او را اجابت کردم، این نعمت ها به تو رسید.

 مرد با حیرت پرسید: از تو چه خواست که باید مدیون او باشم؟

ندا پاسخ داد: از من خواست که تمام خواسته هاي تو را اجابت کنم!

 

 

باید بدانیم که نعمت هامان حاصل درخواست هاي خود ما نیست، نتیجه دعا ي دیگران برا ي ماست.

ارسال نظر | برگزيدن اين صفحه (589) | نقل قول اين مطلب | بيننده: 11274

 
آیا خدا هر چیزی را که وجود دارد خلق کرد ؟
(0 :مجموع راي ها)
نوشته شده توسط M.C.   
01 آبان 1387,ساعت 14:39:58
آیا خدا هر چیزی را که وجود دارد خلق کرد ؟
 
  استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به يك چالش ذهنی کشاند.

  آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

  شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"

  استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"

  شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"

  استاد  گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان  نیزوجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست , خدا نیز  شیطان است"

  شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت   کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش  نیست.

شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"

استاد پاسخ داد: "البته"

شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟  "

شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.

مرد  جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما  از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را  میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا  دارا باشد. صفر مطلق (460- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه  بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه  از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد." شاگرد ادامه داد: "استاد  تاریکی وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"

شاگرد  گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکي هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت  نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما  تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به  رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی  توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی  را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک  فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که  میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است  که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد."

در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا، شیطان وجود دارد؟"

زیاد  مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر  روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به  همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر  دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."

و آن شاگرد پاسخ داد:  شیطان  وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی  میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد  تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن  چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که  وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکي که در نبود نور می آید.
 

نام مرد جوان يا آن شاگرد تيز هوش كسي نبود جز ، آلبرت انیشتن  !

نظرات (2) | برگزيدن اين صفحه (612) | نقل قول اين مطلب | بيننده: 10986

 
برادر واقعی
(0 :مجموع راي ها)
نوشته شده توسط M.C.   
14 آبان 1387,ساعت 13:46:15

برادر واقعی

يكي از دوستانم به نام پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود. شب عيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد. پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد: " اين ماشين مال شماست ، آقا؟"
پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است". پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه ديناري بابت آن پرداخت كنيد، به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش..."
البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزويي مي خواهد بكند. او مي خواست آرزو كند. كه اي كاش او هم يك همچو برادري داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پاي وجود پل را به لرزه درآورد:
" اي كاش من هم يك همچو برادري بودم."
پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه آني گفت: "دوست داري با هم تو ماشين يه گشتي بزنيم؟"
"اوه بله، دوست دارم."
تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد، گفت: "آقا، مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟"
پل لبخند زد. او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد. او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بي زحمت اونجايي كه دو تا پله داره، نگهداريد."
پسر از پله ها بالا دويد. چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او را شنيد، اما او ديگر تند و تيـز بر نمي گشت. او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را بر پشت حمل كرده بود. سپس او را روي پله پائيني نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد :
" اوناهاش، جيمي، مي بيني؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم. برادرش عيدي بهش داده و او ديناري بابت آن پرداخت نكرده. يه روزي من هم يه همچو ماشيني به تو هديه خواهم داد ... اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو، همان طوري كه هميشه برات شرح مي دم، ببيني."
پل در حالي كه اشكهاي گوشه چشمش را پاك مي كرد از ماشين پياده شد و پسربچه را در صندلي جلوئي ماشين نشاند. برادر بزرگتر، با چشماني براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائي رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند

ارسال نظر | برگزيدن اين صفحه (587) | نقل قول اين مطلب | بيننده: 11134

 
حکایت طوطی و کلاغ
(2 :مجموع راي ها)
نوشته شده توسط oskar_t   
22 آبان 1387,ساعت 13:01:30

حکایت طوطی و کلاغ از اين قراره که .....

در آغاز آفرينش کلاغ و طوطی هر دو سیاه و زشت آفریده شدند ، طوطی شکایت کرد و خداوند او را زیبا کرد ولی کلاغ گفت : هر چه از دوست رسد نیکوست و نتیجه آن شد که می بینی

.طوطی همیشه در قفس    کلاغ همیشه آزاد

ارسال نظر | برگزيدن اين صفحه (601) | نقل قول اين مطلب | بيننده: 11358

 
<< شروع < قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 9 بعد > پايان >>

صفحه 67 - 77 از 94

نظرسنجي

مهمترین و بهترین بخشی که به نظر شما باید در سایت باشد؟
 

تصوير تصادفي از گالری

20081124_1397318138_makoo-ghara-church1.jpg

ورود اعضا






رمز عبورتان را فراموش كرده ايد؟

خبر خوان

ساعت

118
میتوانید ماکو و شهرهای
دیگر را انتخاب کنید

نقشه منطقه ماكو 
در سايت MSN 
با امكان بزرگنمايي و چاپ

 

 

 

کلیه حقوق و قوانین این سایت به وب سایت ماکو سیتی تعلق دارد . طراحي قالب : کانون نیاز روز